~خلوتگاه من با خدا~
شهوت
اول یه درخواست:;
خدایا کمکم کن توامتحانا پایان ترم قبول شم..
چون این ترم خیلی سر کلاسا نمیرفتم بخاطر بسیج... هرچند بسیج بهونست و من باید سعی خودمو میکردم...
اما خودت که میدونی درس ما همش محاسباتیه و سخت میشه یاد گرفت...
هر چند نمیخونم ولی همون یکی دوساعت مونده به امتحان میخونم و نمره بالا هم میگیرم.. به جایی رسیده که رفیقام بهم شک میکنند... میگن تو که نمیخونی چرا نمره هات خوبه و همیشه شاگرد اول میشی...هههخخخ...اونا که نمیدونن من بهت اعتماد و توکل دارم..مطمئنم مثل قبل کمکم میکنی...
راستی این حدیث خیلی قشنگه دلم نیومد نزارم...
این جوری همیشه میبینم و آروم میشم...
خدا: اگر بندۀ من بیشتر مشغول من باشد، شهوت او را در مناجات قرار میدهم/ ذکر خدا آنقدر لذت و شیرینی دارد که جای شهوت را میگیرد
- پیامبر گرامی اسلام(ص) فرموده است: خداوند متعال میفرماید اگر بدانم آنچیزی که بر عبد من غالب است اشتغال به من است (یعنی اگر ببینم که بندۀ من بیشتر مشغول من است) شهوت او را در دعا و مناجات قرار میدهم. وقتى بندهام این چنین شد، اگر بخواهد خطایى مرتکب شود، مانعش مىشوم. این بندگان، دوستان حقیقی من هستند، اینها کسانى هستند که هرگاه بخواهم اهل زمین را هلاک کنم، به خاطر آنها، هلاکت و عقوبت را برمىدارم؛ إِذَا عَلِمْت أَنَّ الْغَالِبَ عَلَى عَبْدِیَ الِاشْتِغَالُ بِی نَقَلْتُ شَهْوَتَهُ فِی مَسْأَلَتِی وَ مُنَاجَاتِی فَإِذَا کَانَ عَبْدِی کَذَلِکَ فَأَرَادَ أَنْ یَسْهُوَ حُلْتُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَنْ یَسْهُوَ أُولَئِکَ أَوْلِیَائِی حَقّاً أُولَئِکَ الْأَبْطَالُ حَقّاً أُولَئِکَ الَّذِینَ إِذَا أَرَدْتُ أَنْ أُهْلِکَ الْأَرْضَ عُقُوبَةً- زَوَیْتُهَا عَنْهُمْ مِنْ أَجْلِ أُولَئِکَ الْأَبْطَال»(عدة الداعی/ص250)
- اگر کمی تلاش و فعالیت کنید و درگیری خود را غالباً مبارزه با هوای نفس قرار دهید خواهید دید که پروردگار با شما چقدر قشنگ برخورد خواهد کرد. از خدا بخواهیم ما را جزء کسانی قرار دهد که از شهوات غافل شدهاند و به ذکر او مشغولند. ذکر خدا آنقدر لذت و شیرینی دارد که جای شهوت را میگیرد.
شهید حاج ابراهیم همت
بايد نيروها براي انتقال به تهران آماده ميشدند. همه مشغول بستن اثاثشان بودند كه خبر رسيد حاج همت آمده و ميخواهد بچهها را ببيند.
صداي صلوات و تكبير و قربان صدقه رفتنهاي بچهها بلند بود. بعضيها ريخته بودند سر و كول حاجي و ميبوسيدنش. بعد از دوتا عمليات و آنهمه خستگي، اين خبر واقعاً ميچسبيد. حاجي گفته بود براي ديدن امام وقت گرفتهاند. بچهها از ذوقشان نميدانستند چه كار كنند. دلشان ميخواست همان موقع راه بيفتند.
حاجي گفت «خب. حالا كه ميبينم همه سرحالين، حاضر شين كه امشب يه عمليات داريم. انشاءالله فردا براي ديدار امام ميريم تهران.»
خدا جون... خیلی دوست دارم رفتارم کردارم گفتارم مثل شهید همت بشه اما هر کاری میکنم نمیشه... حالا میفهمم که چرا شهید شدن..
خوب هاتو میبری ...اما بدهاتو نگه میداری...
خدایا یا مارو شهید کن یا مارو خوب کن و از دنیا ببرن
الهی آمین...
روز بد
امروز کلا روزم نبود
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم خدا یه چی ازم گرفته.. حتی همین چند دقیقه پیش هم مثل اینکه خدا پیشم نبود...
امروز ساعت 11 که امتحان داشتم بعدش اصلا مثل اینکه جسم از کار بیوفته حال بلند شدن و رفتن سر کلاس رو نداشتم آخر کلاسه رو نرفتم ولی کلاس بعدیش که ساعت 17 بود رفتم بعداز کلاس سالن آمفی تئاتر که برا جشن آماده کرده بودیم وسایل رو جمع کردیم صندلی هارو جمع کردیم... دمش گرم رسول خیلی کمکم کرد تو این زمینه...
بعدش. تو اتاق در حال استراحت بودم تا اینکه از بیرون سروصدا میومد متوجه شدم دونفر باهم دعوا کردن و چاقوکشیدن...خوشبختانه کسی آسیب ندیده بود ورفتم با هر دوتاشون به طور خصوصی صحبت کردم تا یه حدی به حرفام گوش دادن اما متوجه شدم یکی از اونا دماغش شکسته.... سریع باهاش صحبت کردم وتا کار به شکایت و از این حرفا نیوفته ...خلاصه بردمش دکتر با همون کسی که دعوا کرده بود.... اما حالم به هم ریخت وقتی با پدر طرف حرف زدم با گوشی...
متوجه شدم وضع مالی خوبی ندارن... پدرش میگفت اگه من پاشم بیام اونجا صبح نمیتونم برم کارگری و نون تو خونه گیر نمیاد...
حالم از خودم بهم خورد... خیلی...
خدایا چرا بعضی بندگان باید تو این وضع بمونن ... چرا بعضی ها به خاطر فقر درس نمیخونن...
خدایا مارو ببخش که شکم سیر میکنیم ولی خبری از همسایه نداریم
الهی العفو....
بدون شرح
خدایا من تصمیم گرفتم صبح ها که از خواب بیدار میشم بگم (السلام و علیک یا اباصالح المهدی) چون تو گفتی جواب سلام واجبه.....
راستی فرداصبح رفیقم هر چند که خیلی نمیشناسمشون اما خدایا کمکشان کن چون قراره دماغش عمل کنه ... آخه دعوا کردن مشت زد تو دماغش طرف مقابل...
خدایا بچه بازی دراوردن تو ببخششون... دلشون پاکه ... از من که پاک تره ... خدایا ببخششون...
راستی بعضی وقت ها آدم یه طوری ازش تعریف میکنند که خیلی خوب به نظر بیاد... من دوست ندارم پیش مردم خوب به نظر بیام... همین پیش تو خوب باشم که قطعا نیستم برام بسه... خدا قدرتش بهم بده که بنده خوبی برات باشم.. نه ریا کاری کنم....
اگه کاری میکنم بازم پشتمو خالی نکن چون میترسم رهام کنی.. آره میترسم...
راستی بابت امروز شکرگذاری میکنم و برات سجده میکنم خودت میدونی به چه خاطره..
یا رب...
دوست دارم لحظه ای غم رو چشمان هیشکی نیاد حتی اونایی که کم یادت میکنند...
دوست ندارم غم کسی رو ببینم... به جاش غم هاشونو به من بده..من غم هارو بلدم چطور دفن کنم و بروز ندم
اولین امتحان
اولین امتحان پایان ترمم رو خراب کردم... یعنی کلا خراب شد...اصلا درسش داغون بود
البته کم کاری خودمم بود اما اکثرا بچه ها خراب کردند...
دیروز امتحانش بود که شب قبلش تا صبح داشتم میخوندم که بعداز امتحان که ساعت 11 بود حالم گرفته بود تا این که با موتور رفتم یه چرخی زدم و چندتا کار انجام دادم تا آروم شدم..
آخه اولین درسیه که میوفتم ...
جالبه شب تا صبح خوندمو ظهر امتحان عصر هم نخوابیدم حتی امشب هم تا این موقع نزدیک اذان صبحه نخوابیدم... یعنی دوشبه که نخوابیدم از اون ور هم ساعت 8 صبح باید برم دفتر کار واجب دارم...
چشمام دیگه کار نمیکنه ... برم سر وقت نماز و بعدش لالا اگه خوابم ببره...
اللهم اشفع کل مریض
آمین
رفتار
چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی رو نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم .
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
چی می شد اگه خدا امروز به حرفهامون گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم .
چی می شد اگه خدا خواسته هامونو بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کردیم .
راستی خدا من وبلاگم اصلا بدرد نمیخوره...
وبلاگ های دیگه خیلی قشنگند... اما وبلاگ من نه... اصلا ولش کن... من فقط قصدم این بوده که یه جای خلوت پیدا کنم که کسی نتونه بیاد... تا باهات راحت باشم...
امیدوارم همین طور باشه...
راستی باشم شکرگذار نعمت هات باشم و همچنین که نیمه شعبان هم طبق 4 سال گذشته قصمتم شد برم جمکران.. خدایا شکرت...اما خدایا همون طور جمکران را سال به سال قصمتم میکنی; مشهد آقا امام رضا رو از من نگیر دوست دارم هر سال بهشون سر بزنم و طلب حلالیت و بخشش کنم...
در آخر یه دعا که میدونم با زبون من برابرده نمیشه اما گفتنش ضرر نداره..
اللهم عجل لولیک الفرج...
تاریکی دل
.
.
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ، ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺘﯽ …
.
.
کنج گلویم قبرستانیست پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض !
.
.
بالاتر از سیاهی هم “رنگ” هست …
مثل رنگ این روزهای من !
.
.
سیلی واقعیت رو درست اون وقتی می خوری که وسط زیباترین رویا هستی …
.
.
دل من همانند اتوبوس های شهر شده !
غصه ها سوار میشوند فشرده به روی هم و من راننده ام که فریاد میزنم :
دیگر سوار نشوید !!! جا نیست …
.
.
دنیا دنیای ریاضی ست وقتی عشق را تقسیم کردند و تو خارج قسمت من شدی …
.
.
امشب غم ها برایم مهمانی گرفته اند و من میخواهم بترکانم همه ی بغض هایم را …
.
.
لااقل بیا بگو که دیگر به دیدنم نمی آیی شاید اشکی نشست گوشه چشم هایی که به این “در” خشک شده اند !
اما باز میگوییم آمدنت را....
اللهم عجل لولیک الفرج
راه خدا
وقتےکہ مےفهمیدم نماز صبحش را خوانده تعجب مےکردم!
یک بار پرسیــــدم ؛
کے نماز صبح را خواندی کہ من متوجہ نشدم؟!
او هم با خنــــده گفت ؛
خـــــدا دوست نداره من سر و صدا کنم و اینهمه آدمو از خواب بیــــدار کنم.
من کنجکاو شدم بفهمم چطور بی سر و صدا برای نماز بیدار میشه!
یک شـــب زود تر بیدار شدم تا بفهمم چطوری اینکارو انجام میده.
...
بیدار شد و رفت وضــــــو بگیرہ
حتے یک لامپ هم روشـــن نکرد،
قبل از این که شیر آب را باز کند یک دستمال زیر شیر آب گذاشــــت تا صدای آب بقیه را بیدار نکند !
بعد با آرامـــــش و سکــــوت رفت یه گوشه .
تو همون تاریــــکے شروع به خواندن نماز کرد ؛الله اکــــــبر...
شهید اسماعیل سریشی
آرزوی به دل مانده
اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ "
بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره
دل گرفته
خدا جون تو خودت میدونی دل من چجوری...
تو که میدونی من حاظر نیستم حرفام و فکر هام و دردودل هام کسی بدونه...
تو خودت میدونی چقدر از خیلی ها زجر کشیدم و دم نزدم...
اما فکرکنم اشتباه کردم وبلاگمو به یکی دادم چون هنوز خودمو نشناختم و اومدم اینا باهات حرف میزنم در صورتی که یکی دیگه میتونه بیاد حرفامون رو بشنوه
خدا جون تو که میدونی من چقدر گناه دارم
تو که میدونی من چه چیزهایی رو تو دلم دفن میکنم...
اما فکرکنم با این کارم دیگه دردودل با تو نباشه بلکه ریا کاری باشه...
شاید فکر میکردم بعداز مردم این چیزا برات میمونه خدا جون..
تو که میدونی چقدر مرگ دوست دارم و دم نمیزنم...
شاید این وبلاگ رو پاک کنم...
چون برا تو نگفتم بلکه ریا کاری کردم...
خدا جون مرگ منو زودتر از بقیه نزدیکانم که حتی این دل صاحب مرده نمیتونه بگه چقدر دوستشون داره بفرما
الهی آمین.
خدایا کمکم کن فردا تمرکزم رو رو جشن امام زمان بذارم... تو که میدونی فکرم کجاها که نمیرود...
من رو سیاه و ریا کار و جنایتکار رو ببخش